به تنهایی ام فکر می کردم و دل ویرانه ام.
به دل ویرانه ای که جز جغد ساکنی نداشت.
کاخ های خیالی ام فرو ریخته بودند و من مانده بودم با یک دنیای خراب!
از روزگار گله مند بودم و شاید هم از خودم،
روزی در گوشه ی خلوت به ویرانی و خرابه های دلم و غربت خودم فکر می کردم و افسوس می خوردم.
زمزمه هایی با خود داشتم از جنس یأس!
آن طرف تر،پیرمرد روشن ضمیر و مرشد ما، در حالی که به دیوار گِلی تکیه داده بود پیغام خوش مهربانه اش را در لبخند پیچاند و تحویلم داد.
او نیز آرام و شمرده، واژگانی از جنس حسرت و ای کاش را با خود تکرار می کرد که باید قاب طلا می کردیم.
خودم را به او نزدیک کردم و به آن چه می گفت گوش جان سپردم.
پیر مرد در حالی که سر تکان می داد با خود می گفت:
ای کاش مردم می دانستند زندگی بدون آسیب دیدن و افتادن بی طعم است.
کاش مردم می دانستند رنج و آسیب دیدن یعنی افتادن و برخاستن و رشد یافتن یعنی تلنگری برای گوش کردن و دیدن و فهمیدن.
کاش می دانستند هر شکستی بد نیست و هر پیروزی خوب نیست!
کاش بجای انتقام گرفتن به گذشت می اندیشیدند
کاش آدمیت کشته نمی شد و مردم زمانه،تابوت او را بر روی شانه های خود حمل نمی کردند و به گورستان نمی بردند.
آری کاش آدمیت زنده بود!
ادامه دارد
کاش ,های ,ای ,ام ,دیدن ,نمی ,ای کاش ,با خود ,کردم و ,می دانستند ,در حالی
درباره این سایت